داستان
روزي،گوساله اي بايد از جنگل بکري مي گذشت تا به چراگاهش برسد.گوساله ي بي فکري بود و راه پر پيچ و خم و پر فراز و نشيبي براي خود باز کرد. روز بعد،سگي که از آن جا مي گذشت،از همان راه استفاده کرد و از جنگل گذشت. مدتي بعد،گوساله راهنماي گله،آن راه را باز ديد و گله اش را وادار کرد از آن جا عبور کنند. مدتي بعد،انسان ها هم از همين راه استفاده کردند:مي آمدند و مي رفتند،به راست و چپ مي پيچيدند، بالا مي رفتند و پايين مي آمدند،شکوه مي کردند و آزار مي ديدند و حق هم داشتند.اما هيچ کس سعي نکرد راه جديد باز کند. مدتي بعد،آن کوه راه،خياباني شد.حيوانات بيچاره زير بارهاي سنگين،از پا مي افتادند و مجبور بودند راهي که مي توانستند در سي دقيقه طي کنند،سه ساعته بروند، مجبور بودند که همان راهي را بپيمايند که گوساله اي گشوده بود. سال ها گذشت و آن خيابان،جاده ي اصلي يک روستا شد،و بعد شد خيابان اصلي يک شهر. همه از مسير اين خيابان شکايت داشتند،مسير بسيار بدي بود. در همين حال،جنگل پير و خردمند مي خنديد و مي ديد که انسان ها دوست دارند مانند کوران،راهي را که قبلا باز شده،طي کنند،و هرگز از خود نپرسند که آيا راه بهتري وجود دارد يا نه؟ شايد معناي خوشبختي ؟پول وقدرت؟ سوال گوساله اي علم بهتر يا ثروت ؟راهی که همه میرویم